سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روزى دو گونه است : روزیى که آن را جویى ، و روزیى که تو را جوید و اگر پى آن نروى راه به سوى تو پوید . پس اندوه سال خود را بر اندوه روز خویش منه که روزى هر روز تو را بس است . پس اگر آن سال در شمار عمر تو آید ، خداى بزرگ در فرداى هر روز آنچه قسمت تو فرموده عطا فرماید و اگر آن سال در شمار عمر تو نیست ، پس غم تو بر آنچه از آن تو نیست چیست ؟ و در آنچه روزى توست هیچ خواهنده بر تو پیشى نگیرد ، و هیچ غالبى بر تو چیره نشود ، و آنچه برایت مقدر شده تأخیر نپذیرد . [ این گفتار پیش از این در آنجا که سخن از این باب بود گذشت لیکن در اینجا روشن‏تر و گسترده‏تر است ، بدین رو بر قاعده‏اى که در آغاز کتاب نهادیم آن را از نو آوردیم . ] [نهج البلاغه]
موجی عشق
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» مسیح آمد

                                                                             

 

نقش شهید در امنیت کردستان

شهید بروجردی کار خود را در کردستان با افراد محدودی آغاز کرد. او زمانی به کردستان رفت که در اثر سیاست سازشکارانه دولت موقت و خیانت هیئت به اصطلاح حس نیت، جوانان حزب‌اللهی در این خطه به دست ضدانقلابیون ملحد، مظلومانه به شهادت می‌رسیدند.

او در این منطقه با مشکلات فراوانی مواجه بود اما هیچگاه ناراحتی درون خود را آشکار نمی‌ساخت و با استواری و صلابت به دیگران روحیه می‌داد و با مشغله فراوان، ساعت ها می‌نشست و به صحبت های برادران گوش می‌داد.

                                                           

بعد از تصدی مسئولیت در کردستان، در پاکسازی از مناطقی مانند پاوه، مریوان و جوانرود به مرز رسیدیم، پاکسازی مناطق سنندج، بوکان، مهاباد، کامیاران به فرماندهی ایشان صورت گرفت. او دوشادوش شهید کاظمی از پاوه حرکت کرد و در پاکسازی بانه و سردشت، که نقطه اتکای بسیار بزرگ ضدانقلاب به شمار می‌رفت، سهم به سزایی داشت.

شهید بروجردی پس از شهادت شهید کاظمی و شهید گنجی‌زاده مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعب‌العبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابیون انداخت.

به راستی که او حق بزرگی بر گردن کردستان دارد. او بارها می‌گفت:

«آن کس که مردم کردستان را دوست داشته باشد می‌تواند در کردستان کار کند.» و می‌گفت «من به این مردم محروم و ستمدیده علاقه دارم.»

شهید بروجردی با اینکه بسیار ملایم و نرم بود اما در مقابل گروهک های منحرف و عناصر خود فروخته و وابسته، با شدت عمل و بر مبنای «اَشِدّاءُ عَلَی‌الکُفّار» برخورد می‌کرد.

او معتقد بود که لحظه‌ای نباید پاکسازی کردستان متوقف شود. گرچه به کارهای تبلیغی، فرهنگی، اقتصادی و عمرانی اعتقاد بسیار داشت، می‌گفت: ابتدا باید منطقه را پاکسازی کرد و بعد به امور دیگر پرداخت.

شهید بروجردی در مناطق جنوب، مخصوصاً در عملیات فتح‌المبین نیز نقش برجسته‌ای داشت. با اینکه مسئولیت منطقه غرب را عهده ‌دار بود، قبل ازشروع عملیات به جنوب آمد و در عملیات شرکت کرد.

 

                                                     

یکی از افرادی که در صحنه شهادتش حضور داشت می‌گوید:

«پس از انفجار وقتی من بالای سر او رسیدم مانند همیشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس کردم که او کلام مولایش را تکرار می‌کند. «فُزتُ وَ رَبّ الکَعبَه».

قسمتی از وصیتنامه    

ما که جز تکلیف کاری دیگر نداریم، اگر ما به اجتهاد خودمان برای خودمان تعیین مسئولیت کنیم این غلط است.

وجود امام، امروز برای ما معیار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش خسران دنیا و آخرت است و من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساستر و سخت‌تر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست.

وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند که بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری که جریان های انحرافی دارند را بشناسند؛ که شناخت مردم در تداوم انقلاب امری حیاتی است.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » یه موجی ( دوشنبه 87/2/16 :: ساعت 8:5 عصر )
»» اینجا فکه هست

بسم رب الشهید

اینجا فکه ست . رملهای سوخته ، آسمان کبود شده ، مین های اسیر شده ، سرزمین  تنهای بی سر ، سرزمین خاکهای مهاجر...

الان در بیمارستان  هستم پدر بزرگم در اوج نزدیکی به دنیای باقی به معشوق ابدی  و من در اوج ترس که ای بنده تو در بارگاه الهی چه مقامی داری ، آیا با شهدا هستی یا نه؟!!

تمام نگاه ام در کوچه های  نگاه های پدر بزرگم دوخته شده از بخش  سی سی یو  در اطراف خدا در باغ های نورانی ، تا فکه تا معبر کمیل شاید با اندازه یه دل تنگی فاصله باشد و شاید تا بندازه حرفهای من پس  گوش را در دل من بسپار ای دوست...

یا الله حاجی برو دیر شد باید برم . کجا؟ داره کاروان میره اخوی زیارت کن بیا .

چشمام تنگ شده داره باد میاد .آروم آروم اینجا قتلگاه بوده نمیشه تند رفت . اخوی میگم بدو آروم میری نه حاجی بزار تو حال خودم باشم ...

اینجا مزارهای حسین و علی اکبرهای خداست . اینجا جایی که آسمان شرمنده زمین شد. اینجا افقهای غروب به عشق شهدا غروب میکنن تا قدمگاه حضرت زهرا شه اینجا اذن ورود سر دادن هست . من دلم آسمون میخواد به کی بگم...

نگاه میکنم به مینهای که اون وره سیم خادارهای زیبای فکه دارن چشمک میزن میگن فاصله من و تو یه سیم خاردار هست اخوی از دنیات بیا بیرون  بیا آسمونی شو بیا پیش سید الشهدا بیا بابا ..

ای قتلگاه انس ای زیارتگاه جان تو مرا مجنون لیلای خود کردی . در میان صوتهای انفجار مینهای زیبایت موجی بودن را آموختم خدا کمد از یاد نبرم این صوت ها را .

ای سرزمین شن های روان ما را در دین و قولهای که به شهدا دادیم ثابت قدم نگه داره تا شرمنده زهرا مرضیه نشویم. آسمانی های در زمین های بی نوا دست برسانید چون اینان دست هایشان در مرداب های شهرها جا مانده است .

چی بگم دارن دغ  میکنم  خاکت داره نگام میکنه  خیلی شرمنده بابا ما خاک پاتیم جون داداش بد خلقی نکن بزار با تو باشم کسی دیگه ما رو محل میکنه یه جا داریم اون سالی یه بار میریم بزار یه سال با تو باشیم . خداااااااااااااا

هر کی امد بگه شهید میگن تو قدیمی هستی تو زمونت تموم شده بابا همش 20سال از شهدا گشته نه 200سال ...

ببخشید رفقا موجی موجی شدم  به دل نگیرید

به قول حاجی علی محمودوند :

بهترین رفیقانم، این مهاجران بودند تو کنون به جای من همدم رفیقانی استخوانی نبودند این دوستان خوب من خاک جبهه این سان کرد با جنود قرآنی سینه های سوراخ سرخشان زترکش نیست از محبت زهرا (س) این بود مسلمانی .

آره والله بهای مسلمونی رو باید داد ...

ایشاالله رفقا این محاسن ما به خون ما آغشته بشه

دعا کنید یاعلی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » یه موجی ( سه شنبه 87/2/3 :: ساعت 1:14 عصر )
»» حسن باقری های زمان کجایید؟

 این صدای پر طنین یاس،آشناست

شهید حسن باقری

امام حسین(ع) به غلامشان نظر کردند، وگرنه چه کسی فکرش را می کرد که بچه ی یک کیلو و هشتصد گرمی یک روزی که  هفت ماهه به دنیا آمده بود زنده بماند. آن قدر بی رمق و ضعیف بود که لای پنبه گذاشتندش و تا بیست روز با قاشق چای خوری قطره قطره به او شیر می دادند.

***

کسی که به خاطر فعالیت های سیاسی علیه رژیم شاه از دانشگاه اخراج شود، اگر به سربازی هم برود، طولی نمی کشد که پادگان را به هم می ریزد و آخر سر هم به فرمان امام(ره) از سربازی فرار می کند.

***

بالای دیوار کلانتری چهارده تهران و بعد از سقوط کلانتری نوبت به پادگان عشرت آباد رسید. حتماً عشرت زده ها یک روز جثه غلامحسین ها را دست کم گرفته بودند که امروز این چنین به خفت و دریوزگی افتادند.

***

حالا که خیال همه از بابت انقلاب و امام (ره) راحت شد، باید رفت به دنبال تحصیل برای خدمت به این انقلاب، غلامحسین دوباره در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول و هم زمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول شد.

***

در جنگ تنها بولدوزرها نبودن که خاک برداری می کردند، خاکریز می زدند و خط به خط جلو می رفتند، فرماندهانی هم بودند که بولدوزرهای اطلاعات و عملیات جنگ بودند، سختی ها را خط به خط از سر راه بر می داشتند و جلو می رفتند و راه را به بقیه نشان می دادند. حسن باقری این کار را کرد، با اینکه از خیلی ها جوان تر بود.

***

خرمشهر داشت سقوط می کرد. بعدازظهر جلسه فرماندهان با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. حسن هم باید خود را به جلسه می رساند او مسئول اطلاعات کل سپاه بود. هر چند شب گذشته تا نزدیکی های صبح، شناسایی خطوط اول و دوم عراق را به طور کامل انجام داده بودند، اما اهمیت شناسایی خط سوم به قدری بود که برخلاف همیشه، خطر شناسایی در روز را به جان خرید و همان روز راهی خط سوم شد. پس از اتمام گزارش مسئول اطلاعات ارتش، نوبت مسئول اطلاعات سپاه بود. رئیس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسی که بی صدا قهقهه بزد، دهانش باز ماند. جوانی کم سن و سال با ریش های تازه درآمده و اورکت بلندی که آستین هایش بلندتر از دستش بود، کاغذ لوله شده ای را باز کرد و شروع کرد به صحبت پس از اتمام گزارش، حتی بنی صدر هم گفت: «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت.

***

هر چه به او گفتند: «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت: «نه بیام برم به امام چی بگم؟ جنگ چی؟ چی کار کردیم؟ شما برید من خودم تنها می رم شناسایی.»

***

دکتر ابتدا باید علت نوسان فشار خون سرتیپ را پیدا می کرد و بعد هر چه زودتر به مداوای او می پرداخت. آخر او یک اسیر نبود. محمد رشید صدیق فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق بود. به قول فرمانده قرارگاه، اطلاعت او می توانست جان صدها رزمنده را نجات دهد و یا پیروزی بزرگی را به ارمغان آورد. سرتیپ آرام تر به نظر می رسید و دکتر شروع کرد به پرسیدن از سوابق بیماری قلبی او.

- من نه تنها سابقه بیماری ندارم بلکه ورزشکار هم هستم و هفته ای دوبار به کوه می رفتم.

دکتر حسابی کلافه بود و تصمیم گرفت موضوع را با حسن در میان بگذارد که متوجه صدای حسن شد، سنگر فرماندهی کنار سنگر آنها بود. حسن هر وقت با بی سیم حرف می زد، با صدای بلند فریاد می کشید تا صدا به خوبی منتقل شود. ناگهان دکتر دید که رنگ سرتیپ به سرخی و سیاهی متمایل شد و احساس گُر گرفتگی کرده و با سختی پرسید: «شما هم این صدا را می شنوی؟»

دکتر پرسید: «منظورت را نمی فهمم، مگر تو صدایی می شنوی؟»

سرتیپ در حالی که در سنگر بی تابانه قدم می زد گفت:

«صدای یکی از ژنرال های شماست. بله اون صدا همه اش تو گوشمه.»

دکتر با قیافه ای متعجب پرسید: «ژنرال قوای ما؟ خوب حالا این ژنرال کی هست؟

از کجا می دونی ژنراله؟»

- چون همیشه فرمان می ده. فرمانهای مهم. اون یک کار کشته و قویه. فرماندهان ما همه شون از او می ترسیدن.»

دکتر پرسید: «شما چه سابقه ای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟»

سرتیپ پاسخ داد: «سابقه حمله، شکست، فرار، مرگ، تو جبهه ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بی سیم می شنیدیم، پیش از شروع حمله، بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند می شد.»

دکتر تازه فهمیده بود که دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ صدای حسن باقری یا همان ژنرال!

***

غلامحسین افشردی، که در جبهه های جنگ با نام مستعار حسن باقری شناخت می شد، در عملیات طریق القدس، در مقام معاونت فرماندهی عملیات، نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت. او در عملیات فتح المبین و بین المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود. پس از عملیات رمضان به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد.

در نهم بهمن سال 61، در فکه با حسن بقایی، در حین شناسایی، خمپاره ای آمد و او را به آسمان برد.

***

این آخرین زمزمه های دنیایی حسین است:

«اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولی الله. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...»!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » یه موجی ( شنبه 87/1/31 :: ساعت 9:9 عصر )
»» تحویل سال

بسم رب الشهدا

اینجا شلمچه است ، قتلگاه فاطمیون

اینجا شملچه هست دو قدم تا مدینه کوچه پشتی کربلا انیجا دل قتلگاه ست

بچه ها تحویل سال                              یادش بخیر شلمچه

 چیده بودیم تو سفره                            سربنده و یک سر نیزه

بچه ها خیلی گشتن                                تو جبهه سیب نداشتیم

بجای سیب تو سفره                                کمپوتشو گذاشتیم

تو اون سفره گذاشتی                                 یا کاسه  سکه و سنگ

سمبه به جای سنجد                                    یه سبزه رنگارنگ

اما یه سین کم اومد                                  همه تو فکری رفیتم

مصمم با خنده                                            همه یکصدا گفتیم

به جای هفتیمن سین                                     تو سفره سر میزایم

سر کمه هر چی داریم                                      پای رهیر میزایم

راستی بچه ها هفت سین شما تکمیله ؟

هر چی با خودم کلنجار رفتم اینو براتون ننویسم نشد پس گوش کن اخوی گوش کن موجی .

دلم بد جوری روز عیدی گرفته بود شملچه نگین خاکی های سرزمین جنون شلمچه قتلگاه فاطمیون  زنده بمون تو باش . از ماشین امدیم پایین یه نگاهی به گنبد خوشگل آبی رنگ انداختم انگاری تو آب سردی تو اون فضای موجی من ریختن  دنبال یه سرپناه یه چیزی که منو نشون نده میگشتم دیدم پرچم خوشگل هیئت مون داره چشمک میزنه یاحسین گرفتم و راه افتادم نمیدونم چرا این حرف حاج منصوره زمزمه من شده بود . آی شهدا ما صدا شما رو نشنیدیم کسی به ما خوش امد نگفت ما صدای پر محبت شما رو نشدیم اهای شهدا .

شلمچه سکوی پرواز آلودگانی مثل من برای رسیدن خدای فراموش شده وجودمون

شلمچه یک زمینه برای آسمانی شدن

شلمچه یعنی تشنگی را سیراب کردن

شلمچه یعنی آسمان را زمینی کردن

شلمچه یعنی قتلگاه یعنی کوچه های مدینه یعنی محراب کوفه

شلمچه یعنی گرما را سرد کردن

شلمچه یعنی ساکن شدن پرسش از خویش که تو آیا بنده ای ،  یا اینان بنده الله بودن ؟....

شلمچه یعنی توبه یعنی نماز شب یعنی چند قدم تا خدا

رفیق قدم بزن طواف کن بگو برای خدا بگو برای شهدا بگو

آهایی شهدا برای ما حمد بخوانید چون شما زنده ای و ما مرده .

و شلمچه جایی که مهدی فاطمه اینجا یاران خود را بر زانوهای خویش به سوی حسین فرستاد

و

شلمچه ،شلمچه هست همین



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » یه موجی ( سه شنبه 87/1/20 :: ساعت 8:24 عصر )
»» خاطرات یک موجی قسمت دوم

خاطرات از دوکوهه

بله دوستان دوکوهه هنوز اولین جایی هست که باید کاروانان عشاق منزل کند بگذارید بیشتر از دوکوهه از برای شما بگویم .

تو را دوست دارم ای دوکوهه ، تو را دوست دارم که بوی بهشت می دهی، تو را دوست دارم که با زمینیان همچون مادری که فرزندی را در اوج گناه بازم هم پذیراست . تو ای دوکوهه چه زیبا هر شب شهدا از برایت زیارت عشق میخونند در حسینیه موجیان حسین ..

و چه خفت بار سرم را در دروازه ورودیت به پایین می آورم تا شاید مانند عبد سراپا گناه مرا در در خود حل کنی مانند بسیجی های بیست سال پیش که حل شدنن در وجود تو ...

ای دوکوهه تو مرا آتش زدی با آن ساختمانهایت با آن حسینیه همتت ...

ای دوکوهه وقتی در ساختمانهای ویرانت صدای فریاد الله اکبر صبحگاه را میشنیدم وجودم سراسر آتش میشد وقتی عالم را در چشمانم جز بهشت نمیدیم برای وجود خودم متاسفم بودم که چرا در این زمان در آن شهر که اگر مثتاق مرداب نباش میشود گفت ویرانه چرا من در این زمان باشم و یاران همت در اوج نعمتی به نام جنگ تا وجود خود را از نفس خویش پاک پاک پاک کنند . ولی این نعمت ما بیش از زمان جنگ هست و آن دلبری چون آقا سید علی ماست .بگذریم  میشود پاک بود ، چون در نعمت هستیم که شاید هم شهدا اون را نداشتند.

دوکوهه قولم را فراموش نمیکنم چون...

دوکوهه وقتی در فضای وجودت قدمهای از جنس شهدا میزدم یا در ساختمانهای ویران نمایت قدم میزدم نه به فکر انتگرال نه به فکر مبانی دیجیتال نه به فکر دانشگاه نه به فکر آی سی ها نه هیچ  چیز دیگر ، فقط و فقط این فکر مرا چون فردی موجی کرده بود و آن  هم چرا شما شهدا این چینین زیبا زندگی کردید ما چرا این چنین بد چرا؟.....

دوکوهه دوستت دارم چون دروازه بهشت را در دروازه آبی  رنگ گردان تخریبت یافتم . پاهایم مجال نمیدهد بروم، باید بر زمین بوس بزنم گریبان برایم تنگ گشته باید فریاد بزنم این جا نقطه موجی شدنم بود که فریاد لیبک یا الله من ،گوش فلک، آرامش دوکوهه، مناجات شهدا و خواب وجود من را برهم زد ...

و این بود حجم های از جنس تفکر ناب بسیجی که در دوکوهه با نگاه مجید پازوکی با اون نگاهش در تابلوی  که همچون نگینی در آسمان دوکوهه، فریاد بیا خدایی شو را میزد ..

رفقا بس است

تا خاطره بعد دعا کنید 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » یه موجی ( پنج شنبه 87/1/15 :: ساعت 12:19 عصر )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازم هم ...
تولد ، شعر شبانه
مجنونیون
چشم وا کن ای دوست شاید دیدیم
رمضان
بعد از ایامی
[عناوین آرشیوشده]